تلفن ارباب زنگ خورد جواب تلفن را داد ،دوستش تمام کرده بود جایی نشست و شروع کرد به گریه کردن اینجا اول جایی بود که فهمیدم باید ببارم
در دقایق اول خوش حال بودم زیرا فهمیده بودم که من با این قد و قامت تنها راه ناراحت بودن آدم ها هستم
تا اینکه دیروز به یکباره شروع کردم به باریدن ولی این بار دیگر دلیل را نمیدانستم چون خواب بودم. تصمیم گرفتم این بار دیگر بیدار باشم تا دلایل را یفهمم
ظهر روز بعد ارباب دوباره شروع کرد به گریه کردن ولی این بار دلیلش را درست نفهمیدم چرا که او در حال لبخند زدن بود اما گریه میکرد ،با خودم گفتم حتما لبخند زدن نیز راه دیگری برای ناراحت بودن است.
پس فهمیدم که رقیبی دیگر دارم .در فکر شکست دادن لبخند بودم که ناگهان احساس بارش کردم
وقتی بیرون را نگاه کردم ارباب را در وسط اتاقی دیدم که تنها بود و تنها ناراحت بود این بار هم به اولین چیزی که فکر کردم اتاق بود چرا که او هم رقیب جدید من بود
امروز صبح هم او را در بین مردم دیدم او داشت میخندید اما ناراحت بود این بار دیگر اندکی تعجب کردم آخر آنها هم آدم بودند مگر میشود آدم ها، آدم را به گریه بیندازند؟
در همین فکر بودم که احساس کردم او میخواهد هم گریه کند هم لبخند بزند و هم در اتاق باشد اما او مرا انتخاب کرده بود من پیروز شده بودم
در حال پایین آمدن بودم که او را دیدم تازه رقیب اصلی خودم را پیدا کرده بودم تازه فهمیده بودم که دلیل همه ی خنده ها و گریه ها چه کسی است تازه ارباب خود را پیدا کرده بودم اربابم هم زیبا بود هم نام زیبایی داشت او عشق بود.
امضا:محمدخدابخشی